عشـق واقعـی به خـدا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



روزها در بیابان گرم،همراه با زحمت فراوان و بی‌دریـغ مشغول خـارکنی بوده و پس از به دست

آوردن مقداری خـار،آن را به پشت خـود بار نموده به شهر می‌آورد و به قیمت کمی می‌فروخت.

روزی در ضمن کار صدای دور شو،کور شو،شنید،جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حرکت دید،برای

تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شکار می‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.

در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کننده‎ی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبـایی خیره کننده او سودا کرد.

قافله عبور کرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت می‌سوخت.توان کار کردن نداشت،لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد.

به حال اضطراب افتاد،دل خسته و افسرده شده،راه به جایی نداشت،میل داشت بدون هیچ شرطی،وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.

دانشوری آگاه او را دیـد،از احوال درونش باخبر شد،تا می‌توانست او را نصیحت کرد ولی پند دانشور

بی‌فـایده بود و نصیحت او اثـر نداشت و آنچـه عـاشـق را آرام میکرد فقط رسیدن به محبـوبش بود.

 

مـرد دانشور آخر به او گفت:

«تو که از حسب و نسب و جاه و مال،شهرت و اعتبار و زیبـائی بهره‌ای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اکنون که راه به بن‌بست رسیده،برای پیـدا شدن چـاره‌ی

درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلک عابدین راهی نمی‌بینم.مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در کارت حاصل شود.»

خارکن  فقیـر پند دانشور را به کار بست،‌کـوه و دشت و کار و کسب خویش را رهـا کرد و به مسجدی که نزدیک شـهر بود و از صـورت آن جز ویـرانه‌ای باقی نمانده بود آمد و

بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن کرد.

کم‌کم کثرت عبادت و به خصوص نمازهای پی‌درپی،به تدریج او را در میان مردم مشهور کرد،آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.

آری سخن از عبادت و پاکی و رکوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت که آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار او کرد.


شاه روزی که از شکار باز می گشت،مسیرش به کلبه‌ی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود

را جـزم کرد و بالاخـره همراه با ندیمان،با کبـکبـه شاهی قـدم در مسجد خـراب گذاشت.

پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیـدن وضع عبـادت او،به ارادتش افزوده شد،شاه تصور میکرد به خدمت یکی از اولیاء بزرگ الهی رسیده،تنها کسی که خبـر داشت این

همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خارکن بود.

در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز کرد و کلام را به مسأله ازدواج کشید،سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرده که ای عابد شب زنده‌دار،تو

تمام سنت‌های اسلامی را رعایت کرده‌ای مگر  یک سنت مهم و آن هم ازدواج است،میدانی که رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأکید سختی

داشت.من از تو می خواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیله‌ی آن هم با من،علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادی خود بپذیرم،زیرا در سراپـرده

خود دختـری دارم آراسته به کمالات و از لطف الهی از زیبـایی خیـره کننده‌ای هم برخوردار است،من از تو میخواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی،تا من آن پـری‌روی را با

تمام مخارج لازمه در اختیار تــو قرار دهم.

جوان بعد ازشنیدن سخنان شاه در یک دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سکوت کرده و شاه به تصور این که حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت

،از جوان عابد خداحافظی کرد و به کاخ خود رفت،ولی تمام شب در این فکر بود که چگونه زمینه‌ی ازدواج دخترش را با این مـرد الهی فراهم کند.

صبح شد،شاه یکی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطرخـدا و برای اینکه از قدم او زندگی من غرق برکت شود نزد او رو و وی را به

این ازدواج و وصلت حاضر کن.

عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبـر،‌جـوان را راضی به ازدواج کرد.

سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد،سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمی‌گنجید.

مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با کبکبه و دبدبه شاهی به قصر آورند.در آنجا

غلامان و کنیزان دست به سینه برای استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.

وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شکوه و عظمت افتاد،غرق درحیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریکش راروشن کرد،به این مساله

توجه نمود،من همان جوان فقیر وآدم بدبختم،من همان خارکن مسکین و دردمندم،من همانم که مردم عادی حاضرنبودند سلامم راجواب بدهند،من همان گدای دلسوخته‌ام

که از تهیه‌ی قرص نان جویی و پارچه‌ای کهنه عاجز بودم،من همان پریشان عاجز و بینوای مستمندم.

آری جـوان بر اساس آیات الهی به فکر فـرو رفت،که من همان خـارکنم که بر اثر عبادت میـان تهی،و طاعت ریـایی به این مقام رسیدم،آه بر من،حسرت و انـدوه از من،اگر به

عبادت حقیقی و طاعت خالص اقدام می‌کردم چه می‌شدم؟

در غوغای پر از آرایش ظاهری دربار،چشم دل خارکن باز شد،جمال دوست در آئینه‌ی دلش تجلی کرد.با قدم اراده و عزم استوار،پای از دربار بیرون گذاشت و از کنار آغوش آن

پریو‌ش کناره گرفت و به سوی نماز و عبادت واقعی و بندگی حقیقی خدا حرکت کرد.

وقتی نماز ریائی و میان تهی و الفاظ بی‌معنی این گونه برای حل مشکل مدد کند،نماز واقعی و عبادات خالصانه،و طاعت بی‌ریا چه خواهد کرد؟[۱]

 

لطیف راشدی ـ سرود شکفتن،ص۱۵

========================================
[۱]کتاب عرفان اسلامی،ج ۵،به نقل از کتاب طاقدیس مرحوم ملا احمدنراقی.

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خارکن , مسجد , عبادت ریایی , ازدواج با دختر شاه , سنت ,
:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 5 فروردين 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com